وداع با قلبی که برای زندگی تازه میتپد

سلام عزیزان
دخترک سه سالش بود
مادرش میگفت قرص استامینوفن در گلویش گیر کرده
باور نمیکنم
آخرین لحظات زندگیاش، شاید، خیلی تلخ تر از تلخترین لحظات زندگی ما باشد.
خفگی. نفسی که به هیج طریق بالا نمیآید
و چشمان معصومی که از فرط سرفه، اشک میبارند.
دخترک سه سالش بود
مرگ مغزی
رضایت اهدای عضو گرفته شد.
چقدر برای مردن کوچک بود
و چقدر برای جان آفریدن، بزرگ
قلب کوچکتر از کف دستش، قرار بود هنوز بتپد
و کلیههای کوچکتر از لوبیا ، جان دو کودک دیگر را نجات دهد
لحظهی آخر خداحافظی بود
مادرش گفت
"میتونم کش موش رو بردارم؟
میخوام یادگاری پیشم بمونه .."
بغضش ترکید
بغض همهمان ترکید
نمیدانم اما آن خدایی که من میشناسم
بغض او هم ترکید
گیسوانش بوی بدرود میداد
اما قلبش
مشتاقانه برای زندگی میتپید..