مطلب ارسالي از خانم سحر زمردي
براي مهسا...
یک لحظه چشمم باز شد، دیدم چه محشریست جسمم به روی تختی از مسیح دانشوریست
یک لحظه چشمم باز شد، دیدم چه محشریست
جسمم به روی تختی از مسیح دانشوریست
.
عطر خوش عجیبی فضا را گرفته بود
در گوشه های اتاقم، گلهای پرپریست!
.
#مادر! مگر چه کرده ام، حرفی نمی زنی!؟
برگرد تا ببینمت، دیدار آخریست
.
خواهر، همینجا پیش من ساکت نشسته است
این ازدحام تلخ سكوتي سراسریست
.
دست چپم از گرمی یک دست، گرم شد!
ديدم كه عشق همیشه سوزان برادریست
در راهرو، صدای پای پدر، شنیده شد
این یک نفر،تنها خودش، در حکم لشگریست!
.
عشق جوان و پاك من خون گريه ميكند
در آسمان دو چشمش، باران آذريست
.
اي مهربانم! ببخش! تنهايت گذاشتم
اين شيوه هم جزء فنون تلخ دلبريست
.
کهنه رفیقم با دو چشم خیس و خسته اش
مشغول انجام روال سخت دفتریست
.
تقديم عضو من كه رفتم به او كه هست
حرف من و آيين خوب مهرگستريست
.
اما چرا كسي مرا باور نمی کند؟!
این جسم من، امانتی در شکل پیکریست...
.
من زنده ام عزیز دلم! به دنيا نگاه کن!!!
بشنو كه #نبض تند قلب من در قلب دیگریست .....
.
سحر زمردي