• تاریخ انتشار : 1395/06/13 - 09:52
  • بازدید : 1929
  • تعداد بازدید : 64
  • زمان مطالعه : 8 دقیقه
دختر خاله:

تارا خانم

یکشنبه صبح چشمامو بازکردم با فکر اینکه یک روز معمولی دیگه شروع شده که باید با فعالیتهای روزانم به پایان برسونمش...

یکشنبه صبح چشماموبازکردم با فکر اینکه یک روز معمولی دیگه شروع شده که باید با فعالیتهای روزانم به پایان برسونمش، بی هیجان، خیلی تکراری و حوصله سر بر و البته بی دغدغه. داشتم حاضر میشدم برای باشگاه رفتن که یک تماس بی موقع منو از جا پروند، ساعت ۹صبح.

مادرم بود که با صدی خیلی نگران گفتند که تارا بیمارستانه، صبح سردرد گرفته غش کرده و اینکه الان دارن میرن خونه خالم.

اون روز بر خلاف فعالیت روزانم، رفتم خونه خالم تا ببینم تارا خانم چش شده و آیا تا هفته آینده که کلی برنامه داره سر حال میشه یا نه.

مادر و پدر تارا آخر هفته برای ۲۰روز قرار بود برن سفر برای همین دو روز قبل از اون یکشنبه برای مهمونی خداحافظی خونشون بودیم. تارا میگفت واسه این ۲۰روز کلی برنامه داره، هر روزشو با یک گروه از دوستاش هماهنگ کرده که بیان خونشون و ما رو هم دعوت کرد.

بیمارستان سر کوچه خونشون بود و چون زمان ملاقات نبود رفتم خونه خود تارا پیش خالم تا عصر بشه و برم پیش خودش.

وقتی رسیدم با صحنه بسیار شوک کننده ای روبرو شدم. مادر و پدر تارا و بقیه اقوام نزدیک همه دور هم بودن و داشتند گریه می کردند.

برای من توضیح داده شد که تارا صبح که پاشد حاضر بشه برای سر کار رفتن گفت که سرش درد می کنه و حالت تهوع داره. یکم حالش بد شد و سه دفعه جیغ زد « آیسرم، آی سرم، آی سرم»

ما تا پنجشنبه شب نفهمیدیم آی سرمی که تارا خانم ما گفت دقیقن معنیش چی بود.

اون رو بیمارستان به ما گفت که رگ اصلی مغز تارا پاره شده و دخترخاله سالم، شاداب و سرزنده ی من دچار خونریزی وسیع مغزی شده و به کما رفته.

 

از اون یکشنبه تمام خانواده با هم موندیم به جز تارا که تو بیمارستان بود. با هر تغییری که میکرد به خودمون امید می دادیم. روز اول که خیلی تکان می خورد می گفتیم داره تقلا می کنه در صورتیکه بعدن فهمیدیم که تاثیرات تشنجی بوده که زمان غش کردنش داشته، روز دوم منتقلش کردیم یک بیمارستان دیگه و عملش کردن، گفتیم اگه اونجا میموند برنمی گشت اما الان که عمل کرده حتمن بر می گرده. روز سوم ، که البته اسمش روز سوم بود و برای ما مثل یک عمر گذشت، وقتی دیدیمش خیلی ورم داشت اما همه گفتیم به خاطر عمل سنگینی هستش که روش انجام دادن. روز چهارم ورمش خوابیده بود و ما امیدوارتر شده بودیم تا عصرش که دکتر صدامون کرد و گفت که خوب نیست و احتمال خیلی زیاد تا ۲۴ساعت دیگه بیشتر دوام نمیاره. روز پنجم، پنجشنبه، باز هم امید داشتیم، حتی وقتی صبح اون روز دکتر به خالم گفته بود که تارا یک مردمک چشمش از پشت باز شده و دیگری هم در شرف باز شدنه. تمام این ۵روز بسیار همه نگران بودیم اما بلا استثنا با هر علامتی به خودمون امید می دادیم. تمام این ۵روز ما هرکاری که می تونستیم، نه، هرکاری که میشد انجام دادیم، هرکاری، به هر ریسمانی چنگ زدیم، چه اعتقاد داشتیم چه نداشتیم. از نذر های مختلف، کشتن گوسفند، کمک به مردم بی بضاعت، صلوات فرستادن، مدیتیت کردن و انرژی فرستادن، نزد درویش رفتن، دیدار با کسی که میگفتن شفا میده، آب ها و مواد مختلف به تارا زدیم، آب زمزم، آب تربت، اسپند و غیره و غیره.  حرفهای مختلف بالا سرش زدیم، غیبتهای هیجان انگیز، داستان های شاد، خبرهای خوب، وعده های شیرین آینده…می گفتند انرژی ساعت ۲تا ۴صبح بیشتر انتقال پیدا میکنه پس ساعت ۲تا ۴صبح دور بیمارستان ، طواف کردیم و انرژی فرستادیم، می گفتند بهش نزدیک بشین و ۴۵۰۰تا صلوات بفرستین، هرچه تعداد ۴۵۰۰تا صلوات بیشتر باشه بهتره پس پنجشنبمونو اینجوری گذروندیم، یک تعداد از عاشق های تارا تو لابی بیمارستان در حال تسبیح انداختن، دعا کردن و ۴۵۰۰تا صلوات فرستادن، مادرش همش بالای سرش بود براش آهنگ های مورد علاقش رو میذاشت و باهاش حرف می زد، از تارا می خواست که دنبال صداهای ما بیاد و راه و پیدا کنه…… اما تارا خانم ما تصمیم دیگه ای برای خودش و ما گرفته بود. همون شب اعلام شد که عشق ما مرگ مغزی شده و دیگه برنمی گرده و در همون لحظات که انگار هیچی دیگه جز خانواده ما و غم ما تو این دنیای بی رحم وجود نداشت، مادرش، پدرش و برادرش با حال دگرگون همانطور که جلوی در بیمارستان بین ۴۰نفر از دوستداران تارا روی زمین بودند خواستار اهدا عضو شدند. پزشک اعلام کرده بود که ۱۸ساعت بیشتر فرصت نیست تا از ارگانهای سالم تارا ما استفاده کنند و خانواده بسیار قوی دخترخاله نازنین من همون لحظه تصمیم گرفتند چون می دونستند تارا می خواد..

 

بعد ازینکه این خبر توسط مادر تارا که از پیشش اومده بود پایین به ما داده شد، باید می رفتند بالا که امضا کنند که دختر عروسکشون رو اهدا کنن. دکتر می بایست صحت مرگ مغزی رو برای پدر و برادر تارا هم توضیح میداد اما تارا مال همه ما بود پس همه رفتند بالا تا قانع بشن دستگاههای حیات رو از دخترخاله سالم ۲۷ساله من بکشن.

 

نمی دونم چطور این ۵روز رو توی چند سطر توضیح دادم وقتی برای ما چند سال بود. از حرفهای بی ربط و خنده های بی دلیلی که پدرش می کرد، از التماسهاو شیون هایی که مادرش از خدا می کرد ، حرفهای پر امید برادرش که همراه بود با نگاه های کاملن فاقد از امیدش،  از جیغ هایی که مادربزرگم میزد، از قولهایی که خاله هاش به خدا می دادند و همه این صحنه هایی که ممکن است تو فیلم ها هم تداعی نشود. این دوره رو نیمشه تو چند جمله توصیف کرد.

 

 

تارا همون شب به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل شد و من در لابی بیمارستان صبر کردم تا تارا رو ببینم. روز جمعه در مسیح دانشوری، عروسک خانواده ما تنها روی تخت آی سییواهداعضوخوابیدهبود. باهمونپوستصورتیهلوییش،بامژههایپر و بلندش و قفسه سینش که مدام از نفسی که می کشید بالا و پایین میشد. چطور ممکنه ؟ تارا همون تاراست، همون شکلی که جمعه بود. زمان زیادی رو پیشش موندم، باهاش حرف زدم، بوییدمو بوسیدمش. باور نمی کردم اما این آخرین باری بود که می تونستم صورتش رو ببینم و دستهاشو تو دستهام بگیرم.

 

حدود ساعت ۷:۳۰شب جمعه، عروسک خانواده ما پر کشید اما اعضای بدنش  بر جا موند و در کسان دیگه به زیستن ادامه داد. جمعه قبل مهمانی خدافظی خودش بود.

 

در حال حاضر یک ماه از آزادی روح دخترخالم میگذره اما هیچ کدوممون این یک ماه رو زندگی نکردیم و فقط گذروندیم، نمیدونم چطوری اما این یک ماه گذشت. اون فعالیت های تکراری روزانه زندگی همه ما، جاشو داد به روز های تکراری فاقد زندگی. واقعیت این است که آن روزهای معمولی و تکراری، دوران خوشبختی ما بودند. ممکن است بعد از مدتی همگی به فعالیت های تکراری روزانه برگردند اما هیچوقت انسانهای سابق نمی شویم، چون درد و شوکی بیش از توانمان تجربه کردیم و با صحنه هایی رو به رو شدیم که تا ابد در ذهنهایمان حک شده است.

 

هم اکنون ما هم قسمتی از تارا داریم، مادر، پدر و برادر تارا، قسمتی از تارا هستند و تارا قسمتی از کسانی که نجات داده و حفره ای که توی قلبهای همیشه شکسته ماست.

 

اینکه اعضای متعددی از بدن سالم تارا در کسان دیگر می تپد مارا آرام می کند چرا که تارا فقط نرفت، تارا تکثیر شد. فقط دیگر صداش نیست، آغوشش نیست، گرمای نفسهاش نیست، وجودش نیست.

اما یک جای این کشور پهناور، قلب تارای ما می تپد، کلیه اش کار می کند و دیگر اعضای بدنش در کسان دیگر باعث حیات شده است.

 

این زخم و درد همیشه در دلهای ما، خصوصن پدر، مادر و برادرش میماند. لحظه ای بی یاد و آه رفتن تارا سپری نمی شود. سربلندی یعنی روزی می رسد که این درد قسمتی از وجود ما می شود و یاد می گیریم که چطور همانند اعضای بدنمان پذیرای این درد شویم، همانطور که تارای ما به کسان دیگر هدیه شد و در بدنهای دیگر پذیرفته شد.

 

 

 دختر خاله نازم، افسوس دیدن خنده شیرینت، صدای پر از احساسات و نگاه گیرات تا ابد بر دل های اندوهگین ما می مونه اما میدانم هرکجا که هستی و با هرکی که این روز ها تشست و برخاست می کنی، می دانم که مارا می بینی، می دانم که می دانی چه کردی و چگونه فرشته شدی. میدانم که کمک پدر، مادر و برادرت می کنی تا از این اندوه بزرگ سربلند بیرون بیان و روزی خاطرات شیرینت، روی لبانشون لبخند بیاره.

می دانم در زندگی جدیدت برای همه تعریف می کنی که چه کار بزرگی کردی و نام آوران بزرگی مثل خودت دورت رو می گیرن. اما ما رو یادت نره، یادت باشه که یادت در ذهن های پر از سؤال ما گره خورده.

 

دوستت داریم عروسک خانواده.

 

 

 

 

 

 

  • گروه خبری : دفتر يادبود,خاطرات
  • کد خبر : 35767
کلید واژه
×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب