• تاریخ انتشار : 1397/11/04 - 10:08
  • بازدید : 2124
  • تعداد بازدید : 57
  • زمان مطالعه : 1 دقیقه
داستان ارسالی از سمانه چهره پرداز

چطوری باید رضایت بدم؟

هر چی صداش کردم دیگه صدامو نمیشنید...

هر چی صداش کردم دیگه صدامو نمیشنید
فقط جسم بی جان من رو روی تخت میدید اما من صدایش را میشنیدم، گریه ها و بی قراری هاشو میدیدم،
انگار هنوز براش کودک تازه متولد شده اش بودم
آروم روی صورتم دست می کشید و قربان صدقه ام می رفت
هر چی بیشتر بی قراری میکرد این قلب من بود که سخت تر می تپید
اینقدر بی قراری کرد تا کنار تختم خوابش برد...
...
آرام به سمتش رفتم و گفتم: 
مامان؟
جانم!!
چرا بی قرای میکنی؟
تو همه جون و وجود منی، چطور میتونم آروم باشم؟
ندیدی پرستار چی گفت؟ میگه دیگه برنمیگردی، دیگه نمی تونی جلوم راه بری و قربونت برم، دیگه نمی تونم صدای خنده ها تو  بشنوم...
و دوباره بغض کرد...
مامان؟
جان مامان!!
میخوای دوباره زنده باشم و صدای قلبمو بشنوی؟ دوباره حس کنی که پسرت زندس؟
سرش و پایین انداخت و آروم اشک ریخت و گفت:
مگه میشه؟
دکتر گفت دیگه برنمیگردی...
مامان ببین...
این پسر بچه ای که اتاق کناری،
میزاری قلب من تو سینه اون بتپه؟
میزاری مامانش قربون صدقش بره و صدای خنده و بازی کردناش تو خونشون بپیچه؟
....
با صدای در و ورود پرستار از خواب پرید، اشک هایش را پاک کرد و گفت:
چطوری باید رضایت بدم؟
#سمانه_چهره_پرداز
  • گروه خبری : دفتر يادبود,خاطرات
  • کد خبر : 73458
کلید واژه
×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب