مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي
او را از دور ميشناختم
او را از دور ميشناختم همسايه مادرم بود و باهم سلام و عليكى داشتيم.
او را از دور ميشناختم
همسايه مادرم بود و باهم سلام و عليكى داشتيم.يك روز كه بعد از فراغت از كار به ديدن مادر رفتم،اورا آنجا ديدم.مادر قبلا گفته بود كه دختر جوانش را بر اثر تصادف از دست داده.
وقتى سر صحبت را با خانم مهربان باز كردم،شروع كرد از دخترش غزل صحبت كردن.به او تسليت گفتم و گفتم چطور تاب مي اوريد؟
گفت وقتى كه غزلم تصادف كرد پزشك معالج به ما گفت دخترتان دچار مرگ مغزى شده ....حالمان غيرقابل توصيف بود...
پس از مدتى كه به پزشك او مراجعه كرديم و خواهان انتقال دخترم به بيمارستان خصوصى و مجهز شديم ولى دكتر به ما گفت كه متاسفانه احتمال برگشت دخترتان صفر است و هيچگاه فرد دچار مرگ مغزى برنميگردد
نميتوانستم باور كنم كه دختر عزيزم ميخواهد از كنار ما برود
پزشك براى تسلى ما امد و با ما صحبت كرد كه ميتوانيم اعضاى دخترمان را به أفراد نيازمند اهدا كنيم كه در اينصورت چند نفر را از مرگ نجات خواهد داد
اما من نميخواستم راضى شوم كه جگرگوشه ام را به رضايت خودم به دست مرگ بسپارم
اصلا زندگى و سلامتى ديگران چه اهميتى داشت وقتى دردانه من ديگر نبود
اما به همان وجود فيزيكى اش و زير خروارها دستگاه تنفسى راضى بودم
حدود يك هفته پس از اين اتفاق شبى در نمازخانه بيمارستان خوابم برد و دخترم را به خواب ديدم كه لباسى مثل لباس عروس به تن داشت و بسيار زيباتر از قبل شده بود
به او گفتم غزل عزيزم چرا مرا اذيت ميكنى خواهش ميكنم برگرد...اما او به رويم لبخند زد و گفت مادر من در اينجا خوشحالم و حالم خوب است در انجا افراد ديگرى هستند كه به من نياز دارند لطفا به انها كمك كن تا خيالم راحت شود
در اين لحظه با صداى اذان از خواب پريدم و تا صبح دعا كردم و گريستم
صبح جريان خواب را با همسرم در ميان گذاشتم و باهم به اين نتيجه رسيديم كه اعضاى دختر عزيزمان را به افراد نيازمند اهدا كنيم و البته شرط من اين بود كه قلبش را به دخترى همسن و سال غزلم پيوند بزنند و من بتوانم ان دختر را گهگاهى ببينم
هرچند اين اجازه در قانون اهداى عضو وجود نداشت اما انها اين شرط مرا پذيرفتند و علاوه بر اعضاى ديگرش قلبش را به دخترى ١٩ ساله پيوند زدند
ان روزها بسيار اشفته و نالان بودم
بعد از مدتها شبى در خواب بازهم غزل را در همان حال ديدم اما اين بار بسيار خوشحال تر بود
تا مرا ديد دويد و مرا در اغوش كشيد و گفت مادر نميدانى اينجا چقدر راحتم
من از شما تشكر ميكنم كه نگذاشتيد با ناراحتى از شما جدا شوم اما بدانيد كه من هميشه در كنار شما هستم و قلبم براى شما ميتپد
با اين حرفش از خواب بيدار شدم و به دعا و نيايش نشستم و دلم ارام گرفت
فرداى ان شب سمانه، دخترى كه حالا دختر دوم ما محسوب ميشد تماس گرفت و گفت كه ديشب دخترتان را در خواب ديدم كه كنار شما و پدرش نشسته بود و با ديدن من به شما گفت از اين پس سمانه دختر شماست و هميشه من زنده خواهم بود
در اين هنگام وقتى كه خانم مهربان ارام ارام اشك ميريخت گفت حالا سمانه دختر عزيز ماست و وقتى كه دل تنگ غزل عزيزم ميشوم با او صحبت ميكنم و ارام ميشوم و حس ميكنم او غزل من و زنده و سرحال است...