• تاریخ انتشار : 1395/08/08 - 13:04
  • بازدید : 2226
  • تعداد بازدید : 46
  • زمان مطالعه : 3 دقیقه
مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي

مى خواستمش ديوانه وار...

مى خواستمش ديوانه وار...تا سرحد مرگ...

مى خواستمش ديوانه وار...تا سرحد مرگ...

حتى حاضر بودم جونمو فداش كنم

هربار كه ميديدمش دلم ميخواست برم جلو و بهش بگم كه حاضرم تمام زندگيم رو تقديمش كنم تا خوب بشه.

اما مى ترسيدم...

خواهرم ميگفت تو ديوانه اى كه به پاى دخترى نشستى كه معلوم نيست هنوز تو رو دوست داره يا نه،حتى روز به روز حالش داره بدتر ميشه...

آخه ديدن دخترى كه هربار بعد از شيمى درمانى از شدت ضعف و ناراحتی،روى دست پدرش به خونه منتقل ميشه چه احساسى داره؟

خواهرم فكر ميكرد احساس من از سر دلسوزيه؛

اما هيچكس اون چشماى معصوم و زيباش رو نميديد.حتى همون چند تار موى باقيمونده روى سرش كه از روسرى بيرون می ریخت براى من حكم گيسوى كمند يار رو داشت.

مادرم ميگفت قراره با پسرعموش ازدواج كنه و براى ادامه درمان به آمريكا بره...

من هرروز ميسوختم و تو خاطرات گذشته دست و پا ميزدم؛گذشته اى كه قرار بود من و ثمينه رو به هم برسونه...اما تقدير اجازه نداد تا اينجا كه ثمينه بخاطر درمانش ميخواد از من دور بشه

نميدونستم اين بيمارى لعنتى براش عشقى به جا گذاشته يا عشقى كه به من داشت رو هم با سلامتيش گرفته...

ثمينه وقتى فهميد سرطان داره ديگه اجازه نداد ببينمش و حتى گفت از من متنفره و حلقه اى كه براش خريده بوديم رو پس فرستاد...مادرم اصرار داشت كه از اون محل بريم تا كه شايد من ثمينه رو از ياد ببرم ولى با انكار من همونجا مونديم و من هرروز از پشت اون پنجره لعنتى شاهد از دست رفتنش بودم...

نميتونستم تحمل كنم كه ثمينه از اونجا بره اون هم با پسرعموش؛حتى دلخوش بودم به اينكه ثمينه داره تو همين كوچه نفس ميكشه و هر صدايى بشنوم اون هم ميشنوه هر اتفاقى اطرافمون بيفته ثمينه هم متوجه ميشه...

دلخوشى هايى مضحك...

فكر ميكردم فاصله مون يه ديواره،اما نه،يه غول بود به اسم سرطان و حالا هم بهزاد پسرعموى ثمينه...

مادر از همسايه ها شنيده بود كه ثمينه به كبد نياز داره تا سلامتيش رو بدست بياره...

وقتى كه شنيدم تنها راه  بازگشت سلامتيش پيوند كبده،سر از پا نميشناختم،روزى كه تنها ثمينه و مادرش خونه بودن،رفتم كه باهاش صحبت كنم

با ديدن من جا خورد و كمى عصبانى شد اما بى اختيار شروع به گريه كرد و من فقط خيره شده بودم به ثمينه و دلم ميخواست ساعت ها نگاهش كنم...

آرومتر كه شد گفت چرا اومدى اينجا؟اومدى كه حال بدم رو ببينى؟بهت گفته بودم من رو فراموش كن

اما گفتم: من تورو دوست دارم هرطور كه باشى نميتونم دورى از تورو تحمل كنم...

اما ثمينه گفت من دارم با پسرعموم ازدواج ميكنم

گفتم دوستت داره؟گفت بيشتر از تو...

نميدونست من چقدر بيقرار ديدنش بودم و البته كه حق داشت،من در بدترين روزهاى عمرش كنارش نبودم و اين بهزاد بود كه به ثمينه آرامش ميداد.

گفتم دوستش دارى؟نگاهم كرد و چيزى نگفت

از این سکوتش روزنه اميدى در دلم روشن شد و حس كردم كه هنوز به من علاقه داره؛

گفتم هرطور شده به دستت ميارم...

حدود يك ماه پيگير بودم كه از خانواده هايى كه اقوامشون دچار مرگ مغزى شدن كبد بخرم؛

اما اولا كه خانواده ها اين كار رو براى رضای خدا انجام ميدادن و در قبال پولى نميخواستن و ثانيا بيمارستان هم به هيچ عنوان قبول نميكرد و این کارغیرقانونی بود و تنها اعضاى اهدايى رو به افرادى كه در اولويت قرار داشتند پيوند ميزد...

يه روز كه خسته برگشتم خونه،خواهرم گفت پسرعموى ثمينه سكته كرده و اميدى نيست به زنده موندنش

اول خوشحال شدم كه ديگه دستش به ثمينه نميرسه اما بعد،از خودم بدم اومد كه چطور ميتونم از ناراحتى يك نفر خوشحال باشم... مدام به فكر ثمينه بودم كه حالا كه بهزاد بيماره،چه حالى داره؛

براى اينكه از ثمينه احوالى بپرسم و بدونم حال پسرعموش چطوره رفتم در خونشون اما فقط برادر كوچكترش خونه بود و گفت كه بهزاد براثر سكته دچار مرگ مغزى شده و ثمينه رو هم منتقل كردن بيمارستان كه پيوند كبد انجام بشه...

و بهزاد فرشته نجات ثمينه شد و پيوندى ناگسستنى بين اين دو بوجود اومد...

 

بعد از گذشت ٤ سال از زندگى من و ثمينه،هنوز گاهى اوقات فكر ميكنم كه چقدر بهزاد،ثمينه رو دوست داشت كه با گذشتن از جون خودش باعث بازگشتش به زندگى شد...

 

  • گروه خبری : دفتر يادبود,خاطرات
  • کد خبر : 38093
کلید واژه
×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب