• تاریخ انتشار : 1395/07/26 - 09:00
  • بازدید : 1851
  • تعداد بازدید : 43
  • زمان مطالعه : 2 دقیقه
مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي

نذرت قبول بى بى...

مى گويند پدر بنيان اصلى خانواده است و پشت خانواده به او گرم...


مى گويند پدر بنيان اصلى خانواده است و پشت خانواده به او گرم...

اما پدر من هرروز جلوى چشممان آب ميشد و ما بجز دعا كردن كارى از دستمان بر نمى آمد نه دياليز جواب داد و نه هيچ چيز ديگر...

پدرم در ماه عزادارى سيد الشهدا،خادم ايشان و امتشان بود و ما هم اميدوار بوديم كه امام حسين به ما نظرى كند و پدرم را شفا دهد...

در آن روزها پدرم بى تاب بود براى رفتن به مراسم سوگوارى،

اما پزشك،به او اجازه نمى داد..

پدرم حتى اجازه نوشيدن جرعه اى آب را نداشت و مدام ياد امام حسين و لب عطشان ايشان و امتش بود و اشك ميريخت.

روز نهم محرم با ما تماس گرفتند و گفتند براى پدر عضو پيدا شده و بايد هرچه سريعتر خود را برسانيم

از طرفى خوشحال بوديم كه پدر از اين مخمصه نجات مى يابد و از طرفى براى شخصى كه مرگ مغزى شده بود ناراحت بوديم.

وقتى به بيمارستان رسيديم با ديدن بى بى در جايم ميخكوب شدم

تا زمانى كه به بى بى رسيدم هزار فكر از ذهنم گذشت

تا اينكه حاج آقا امينى،امام جماعت مسجد،را ديدم و از آنها پرسيدم كه آيا بخاطر پدر من آمده اند؟

اما حاج آقا گفت نه...

زمانى كه مراسم داشتيم و دسته هاى عزادارى به خيابان ها آمده بودند،اكبر،پسر بى بى،با صحنه اى مواجه ميشود و براى امر به معروف جلو ميرود،اما شخص خاطى با اكبر درگير ميشود و او را به زمين مى اندازد.

گفتم خب حالا حالش بهتر است؟

با اين حرفم حاج آقا به گريه افتاد و گفت متاسفانه اكبر مرگ مغزى شده و اميدى به بازگشتش نيست...

خداى من مگر ميشود؟؟؟اكبر؟؟؟همان جوان نجيبى كه تا بحال حتى عصبانى نشده بود حالا بايد بخاطر دعوا از بين ما برود...

آنقدر ناراحت بودم و در ذهنم هزاران سوال ميچرخيد كه به كل پدر از يادم رفته بود.

رفتم پيش بى بى و به او گفتم بى بى غصه نخور دعا ميكنيم شايد خدا معجزه كند و اكبر برگردد

اما بى بى مهربان با آن چهره نورانى و آرامش گفت

ميدانى هاشم وقتى خدا اكبر را به من داد بسيار بيمار شد،در آن روزها نذر كردم كه اگر خدا تنها فرزندم را كه يادگار پدرش بود به من برگرداند،نام او را به نيت جوان حسين(ع) بگذارم اكبر،و اكبر من كمتر از يك هفته شفا يافت...

حالا هم در اين ماه عزيز خدا خواست اكبرم را پس بگيرد...

جوانى پسرم را نذر جوان امام حسين كردم ...

اعضايش را بخشيدم.

باورم نميشد يعنى كليه ى اكبر،اكبرى كه بخاطر امر به معروف در اين ماه شهيد شده بود،به پدر من بخشيده شد؟!

خدا امانتش را از بى بى گرفت و نذر بى بى را قبول كرد آن هم نذرى كه باعث شد پدر من و چند نفر ديگر به زندگى برگردند...

 
  • گروه خبری : دفتر يادبود,خاطرات
  • کد خبر : 37468
کلید واژه
×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب