مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي
داستان يك عشق...
پس از فارغ شدن از تحصيل، پس از مدت ها تلاش و جست و جو بعنوان راهنماى تورهاى مسافرتى يك شركت خدمات مسافرتى استخدام شدم...
مطلب ارسالي از خانم سحر زمردي
براي مهسا...
یک لحظه چشمم باز شد، دیدم چه محشریست جسمم به روی تختی از مسیح دانشوریست
مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي
٨ روز انتظار
من و محمد در دانشگاه باهم آشنا شديم و پس از مدت كوتاهى با هم ازدواج كرديم...
مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي
او را از دور ميشناختم
او را از دور ميشناختم همسايه مادرم بود و باهم سلام و عليكى داشتيم.
دختر خاله:
تارا خانم
یکشنبه صبح چشمامو بازکردم با فکر اینکه یک روز معمولی دیگه شروع شده که باید با فعالیتهای روزانم به پایان برسونمش...