• تاریخ انتشار : 1395/06/30 - 10:26
  • بازدید : 2259
  • تعداد بازدید : 47
  • زمان مطالعه : 10 دقیقه
مطلب ارسالي از سفير زندگي؛خانم راحيل عباسي

داستان يك عشق...

پس از فارغ شدن از تحصيل، پس از مدت ها تلاش و جست و جو بعنوان راهنماى تورهاى مسافرتى يك شركت خدمات مسافرتى استخدام شدم...

پس از فارغ شدن از تحصيل، پس از مدت ها تلاش و جست و جو بعنوان راهنماى تورهاى مسافرتى يك شركت خدمات مسافرتى استخدام شدم...
آن روزها بسيار خوشحال بودم، شغلى كه بدست آورده بودم با رشته تحصيىلى و روحياتم همخوانى داشت و ميتوانستم با توريست هاى خارجى براحتى ارتباط برقرار كنم و علاوه بر آن عاشق سفر بودم و اطلاعات خوبى از نواحى مختلف كشور داشتم...
پس از گذشت حدود ٦ ماه بعنوان سرپرست يك تور تفريحى با چند توريست به اطراف تهران رفتيم 
توريست هاى خارجى از ديدن جاذبه هاى آنجا به وجد آمده بودند...در اين ميان آقايى بود قد بلند و درشت اندام با موهايى بور و چشمان روشن...
وقتى با او صحبت كردم متوجه شدم او دورگه است،مادرش فرانسوى و پدرش ايرانى
او ميگفت رشته تحصيليش مهندسى برق است و پس از مرگ مادرش قصد دارد با پدرش به ايران برگردد و اينجا زندگى و ازدواج كند
ميگفت محبت ايرانى ها تحسين برانگيز است و بسيار از دوستان ايرانيش شنيده كه زنان ايرانى بانوانى پرمحبت و خانواده دوست هستند و البته كدبانو
سخنانش را تاكيد كردم و درباره ايران اطلاعات جامعى در اختيارش گذاشتم 
او مرد باشخصيت و پرمحبتى بود و بسيار خونگرم
پس از پايان سفر از من خواهش كرد با او در ارتباط باشم و او را با مكان هاى ديدنى تهران بيشتر اشنا كنم، من هم پذيرفتم 
پس از دو روز با من تماس گرفت و گفت اگر اشكالى ندارد ساعتى را باهم بگذرانيم و من قبول كردم
روز بعد باهم قرار گذاشتيم
وقتى رادين به ديدنم آمد يك دسته رز قرمز بدست داشت 
از اين هديه او بسيار خوشحال و شگفت زده شدم 
پس از صحبت باهم او بدون مقدمه به من گفت من رسم اينجا را نميدانم اما ميخواهم به شما بگويم كه از شما و اخلاقتان خوشم آمده و ميخواهم به شما درخواست ازدواج بدهم
از اين سخنش شوكه شدم و نميدانستم چه بگويم 
او گفت اگر قبول كنى به فرانسه ميروم و پس از استقرار در ايران با پدرم به خواستگاريت 
مى آيم...به او گفتم اما من هنوز شما را كاملا نميشناسم و اينكه بايد درباره اين موضوع فكر كنم...از او درخواست كردم به من مهلت بدهد كه كمى فكر كنم و او را بهتر بشناسم
رادين قبول كرد و من ماجرا را با خانواده ام در ميان گذاشتم پدرم از من خواست كه او را به منزلمان دعوت كنم تا آنها نيز با او آشنا شوند
رادين از اين دعوت بسيار خوشحال شد و با يك معاشرت دو جلسه اى مهر او در دل پدر و مادرم جاى گرفت
حالا نوبت من بود كه بيشتر با او و زندگى خصوصيش آشنا شوم...
حدود دو ماه گذشت تا اينكه بالاخره او را بخوبى شناختم و البته كه عاشق او شده بودم
رادين خانه اى خريد و به پاريس برگشت تا با پدرش بازگردند و پس از سالها در ايران زندگى كنند...
يك ماهى كه او از من دور بود بسيار دلتنگش ميشدم و تنها با شنيدن صدايش و صحبت كردن با او آرام ميشدم 
يك شب كه در خواب بودم حس كردم كسى گلويم را ميفشارد و قصد دارد مرا خفه كند بسيار تقلا كردم تا دستم به گلدان كنار تختم برخورد كرد و شكست خانواده ام بيدار شدند و با ديدن حال بدم مرا به بيمارستان رساندند
پس از تشخيص پزشك مبنى بر نارسايى قلبى آزمايشاتى صورت گرفت كه شك آنها به يقين تبديل شد...
در اين مدت كه اين شوك بر من و خانواده ام وارد شده بود اجازه ندادم رادين متوجه شود چون دوست نداشتم آرامشش به هم بخورد و نگران شود...
سه ماه از رفتن رادين گذشت...
رادين و پدرش به ايران آمدند و پس از منزل كردن و استراحت بعد از يك هفته به خواستگارى آمدند
پدر رادين بسيار مهربان و صميمى بود درست مثل پدرم دوستش داشتم و او هم مرا مثل دختر خودش...
به رادين موضوع بيماريم را گفتم و او بسيار آشفته شد و گفت نميگذارم هيچ بيمارى و بلايى مارا از يكديگر جدا كند 
از اين حرفش دلگرم شدم اما دلم به حال خودم ميسوخت و ميترسيدم آن همه رويا و آرزو دست نخورده باقى بماند
فكر جدايى و دورى از رادين آزارم ميداد
با رادين به دكتر مراجعه كرديم و او گفت بايد عمل شوم،اما من نميخواستم و باوجود او حس ميكردم ديگر مشكلى ندارم
 رادين با من و خانواده ام صحبت كرد و مارا راضى كرد كه پيش از عمل با يكديگر پيوند ازدواج ببنديم
با اصرارهاى او و پدرش پذيرفتيم و ازدواج ما كاملا ساده ولى درعين حال رويايى و عاشقانه سرگرفت
بارها خدارا شكر ميكردم كه اجازه داد به رادين برسم و گرماى وجودش را احساس كنم
در آن مدت ،بيماريم را فراموش كرده بودم و آتش عشقمان هرروز بيشتر شعله ميكشيد و خودم را خوشبخت ترين انسان روى زمين ميديدم
پس از گذشت يك ماه رادين توانست مرا مجاب به عمل جراحى كند
ميترسيدم ديگر نتوانم او را ببينم و از او جدا شوم 
اما رادين به من اطمينان ميداد كه خدايى كه مارا به هم رسانده نميگذارد چيزى مارا از يكديگر جدا كند و عشق ما اسمانى است و درست هم ميگفت 
با اعتماد به خدا و عشق به همسرم خودم را به تيغ پزشكان سپردم...
بعد از اينكه بهوش آمدم گرماى دستان رادين بود كه مرا آرام ميكرد و وجودش باعث بهبود من ميشد.
يك سال گذشت و حتى ذره اى از عشق اتشين من و رادين كاسته نشد بلكه هر روز بيشتر شعله ميكشيد و من بهبوديم را بدست آورده بودم و مشكلى احساس نميكردم
روزى به درخواست مادرم نزد پزشك رفتيم و پس از معاينه من،با رادين دقايقى بطور خصوصى صحبت كرد
پس از اينكه از بيمارستان خارج شديم و حال آنها را ديدم اصرار كردم بگويند تا كى زنده هستم اما رادين گفت كه تو زنده ميمانى فقط...
فقط بايد پيوند قلب انجام بدهى...
از اين حرفش به گريه افتادم و گفتم پس بگوييد خواهم مرد
رادين از اين حرفم براشفت و گفت ديگر حق ندارى از مردن حرف بزنى تو پيوند قلب انجام ميدهى و خوب ميشوى
باور نميكردم كه قلبم بازهم بازى در بياورد
تلخندى زدم و گفتم مسخره است من بنشينم و آرزو كنم كسى بميرد تا قلبش سهم من شود
رادين دستم را گرفت و گفت نه هرگز اينطور نيست بلكه همه اين اتفاقات تقدير و خواست خداى يكتاست،حتى اگر لازم باشد من سينه ام را ميشكافم و قلبم را به تو ميدهم...
از اين حرفش رنجيدم و گفتم من اگر ميخواهم زنده بمانم تنها بخاطر وجود توست
خنديد و گفت پس قلبم را به دونيم تقسيم ميكنم تا هر دو زنده بمانيم...
چون رادين به شركت ميرفت من مجبور بودم در خانه مادرم بمانم تا او از من مراقبت كند...
يك روز كه در خانه مشغول استراحت بودم بازهم حالم بد شد حتى بدتر از قبل و بيهوش شدم
وقتى چشم گشودم با دستگاه تنفسى نفس ميكشيدم و مادرم پشت درب CCU به حال من گريه ميكرد
هرچه نگاه كردم بجز مادرم كسى را نديدم،نه پدرم و نه رادين 
پرستار آمد و مرا براى رفتن به اتاق عمل آماده كرد اما من گفتم تا همسرم را نبينم نمى آيم
اما او گفت نميتوانيم صبر كنيم
در آن لحظه از رادين و پدرم و حتى پدر رادين رنجيدم كه مرا همراهى نكردند...
پس از انجام عمل وقتى به حالت عادى بازگشتم بازهم زير دستگاه تنفسى در آن اتاق لعنتى تنها بودم و بازهم رادين را نديدم...
مادرم با اجازه پزشك به بالينم آمد و دستم را در دست مهربانش قرار داد
گفتم مادر چرا نميگذارند رادين به ديدنم بيايد
مادر با شنيدن اسم رادین دگرگون شد و من اين حس او را به خوبى درك كردم اما مادر لبخند تصنعى به لب آورد و گفت او از ديشب تا صبح نخوابيد و نگران تو بود،پس از اينكه ديد تو بهوش آمدى رفت تا كمى استراحت كند و به كارهايش سر و سامان دهد
از رادين و بى مهرى اش رنجيدم و دلم براى ديدنش تنگ بود
از مادر پرسيدم چه كسى به من قلبش را اهدا كرد
مادر گفت نميدانم و گفت بس است نبايد انقدر صحبت كنى و از اتاق خارج شد...
چند روز گذشت و من رو به بهبودى بودم اما هنوز رادين به ديدنم نيامده بود و من نگرانش بودم و هربار كه از پدر و مادرم از رادين سوال ميكردم مرا بگونه اى راضى ميكردند
و در نهايت گفتند رادين از طرف شركتشان بالاجبار به ماموريت مهمى رفته و بزودى بازميگردد اما من نگران بودم و حتى منتظر يك تماس از او بودم كه مادر ميگفت صحبت كردن براى قلبت ضرر دارد و يا ميگفتند زمانى كه خواب بودى تماس گرفت و موفق به صحبت با تو نشد...
حدود يك ماه گذشت و من هر روز بيشتر بيقرار رادين عزيزم ميشدم و هرگاه از مادر سراغش را ميگرفتم با بهانه اى مرا دست به سر ميكرد
آخر از اين همه دورى و دروغ و پريشانى خانواده ام و پدر رادين كلافه شدم و با گريه به آنها گفتم يا ميگوييد رادين كجاست يا خودم بدنبالش ميگردم و تا پيدايش نكنم به خانه بازنميگردم
پدرم بغضش را فروخورد و چيزى را كه نبايد ميشنيدم به زبان آورد...
رادين هنگام آمدن به بيمارستان از پله هاى ساختمان محل كارش سقوط ميكند و ...
با اين سخنان آشفته ى پدر،من هم سقوط كردم و وقتى چشم باز كردم بازهم خودم را روى تخت  بيمارستان ديدم و اشك و آه مادرم در كنارم...
با صدايى لرزان فرياد بى جانى كشيدم و گفتم رادين كجاست
مادرم گريست و گفت قلبش در سينه توست...
نميتوانستم باور كنم تنها جيغ ميكشيدم و رادين را صدا ميزدم پرستار آمد و با تزريق آرامبخش ديگر متوجه نشدم چه اتفاقى افتاد
پس از مدتى كه بيدار شدم آرزو ميكردم همه اينها خواب بوده باشد اما با ديدن غم پدر و مادرم و لباس هاى مشكى كه به تن كرده بودند نااميد شدم...
بازهم بيقرارى و بازهم آرامبخش
دوست داشتم قلب رادين را كه حالا ديگر قلب من بود از سينه در بياورم
دلم ميخواست بميرم هربار كه به ياد اين فاجعه سهمناك مى افتادم حالم خراب ميشد و روزى هزار بار مرگم را از خدا ميخواستم تا جايى كه قصد خودكشى داشتم
بمدت دوهفته در بيمارستان تحت مراقبت بودم و هربار كه از خانواده ام ميخواستم مرا به ديدار همسرعزيزم ببرند با مخالفت آنها و پزشك مواجه ميشدم
روزى به ياد حرف هاى رادين عزيزم افتادم كه ميگفت من نميگذارم صدمه اى به تو وارد شود حتى اگه لازم باشد قلب خودم را به تو ميدهم
مادرم به من ميگفت رادين هميشه دوست داشت تورا سلامت ببيند حتى با از خود گذشتگى 
او حالا ديگر بين ما نيست اما تو يادگارى از او دارى كه بسيار با ارزش است 
او عاشقانه تو را دوست داشت و اين عشق را زمانى كامل كرد كه قلبش را به تو بخشيد
دخترم تو بايد از قلبت مراقبت كنى و امانت دار خوبى باشى تا زمانيكه به ديدارش ميروى شرمنده اش نباشى...
اين سخنان مادر به قلبم تسلى ميبخشيد اما باز هم دلم به هوايش پر ميكشيد
پس از چندى رادين را در رويا ديدم كه روبرويم نشسته و دستم را به گرمى ميفشارد،گرماى قلبم را احساس ميكردم من از اين رفتن ناگهانيش گلايه كردم و از اين دلتنگى ناليدم اما او همچنان كه به رويم لبخند ميزد گفت هستى عزيزم من از قبل هم به تو نزديكترم و هيچگاه از تو جدا نميشوم تو نيز بايد قول بدهى كه مرا از خود نرنجانى و نگذارى عشقمان از بين برود...
  • گروه خبری : دفتر يادبود,خاطرات
  • کد خبر : 36345
کلید واژه
×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب