سجاد حميدي نيا:
هنوز در عذابم
وقتي به خودم آمدم كه ديگر كار از كار گذشته بود...
وقتي به خودم آمدم كه ديگر كار از كار گذشته بود، وسط اتوبان مثل يك عروسك خيمه شب بازي روي زمين ولو شده بودم. طولي نكشيد كه جمعيت اطرافم را شلوغ كردند، يكي ميگفت: دست بهش نزنيد، براتون دردسر ميشه. اون يكي ميگفت: بايد کمكش كرد، دست و پاش رو بگيرين بذارین تو ماشين... در همين گير و دار آمبولانس 115 رسيد و همهی حرفها و نظرها خاتمه پيدا كرد. با آمبولانس به بيمارستان منتقل شدم و فقط عبور از سردر بيمارستان در ذهنم ماند و ديگر هيچ نفهميدم.
وقتي چشمهايم را باز كردم 7 نفر بالاي سرم بالا و پايين ميشدند، يكي سرم وصل ميكرد، يكي شوك ميداد، يكي بالون هوا داخل حلقم ميكرد و يكي كنار ايستاده بود و دستور میداد...
بهزور از وسط اين گروه خودم را بيرون كشيدم، نفس راحتي كشيدم و گوشهای مات و مبهوت ايستادم. كسي كه دستور ميداد گفت:كافيه؛ ديگه اذيتش نكنيد اون ديگه بر نميگرده.همه از حركت ايستادند و در حالي که قيافههايشان كمي در هم رفته بود يکی يکی كنار رفتند. ناگهان چشمم به تخت افتاد و صورت كسي را كه روي تخت بود ديدم. كاملن شبيه خودم بود؛ خودم بودم!...
آخرين نفر هنوز بالاي سرم نفس ميداد كه ناگهان روي صفحه مانيتور بالاي سرم ضربان قلبي شروع به زدن كرد. بلافاصله بقيهی گروه برگشتند و كارشان را ادامه دادند. ریيس گروه با معاينهي چشم و گردن و صورتم گفت: خوشبختانه ضربان قلبش برگشت ولي متاسفانه خبري از مغز نيست، به تيم پيوند خبر بدين و خانوادهاش را پيدا كنيد.
تا اسم پيوند به گوشم خورد ياد حسن گلاب فيلم شنبهشبها افتادم؛ رنگ از رخسارم پريد؛ بيچاره من بدبخت تا پدر و مادرم بفهمند چه خبري افتاده ديگه از گوش چپم هم خبري نيست. داشتم از حال خودم به گريه ميافتادم: دلشوره داشتم فكر نميكردم يك روز خودم را روي تخت ببينم كه بايد سلاخي ميشدم.
تا شب خبري از پدر و مادرم نشد. پزشكي دو ساعت بعد يعني 7 شب بالاي سرم حاضر شد. معايناتي روي من انجام داد و پس از هر كدام از آنها با تكانهاي سرش ميفهميدم كه يك قدم به مرگ مغزي نزديكتر ميشوم. دستگاهش را باز كرد و سيمهايي رابه سرم وصل كرد. حدس زدم احتمالا ميخواهد نوار مغزي بگيرد.
گفتم: دكتر جان اينو زحمت نكش، اين مغز از چند سال پيش كه عاشق دختر خاله شد بهكل از كار افتاد، اينو خودم مي دونم صافه.همين هم بود، 16 تا خط صاف روي دستگاه رد ميشد كه هيچ فعاليتي در مغزم را نشان نميداد. هشت و نیم شب شده بود كه صداي شيون زني همه جا را به هم ريخت. مادرم بود كه هراسان وارد اورژانس شد و تن مرا روي تخت، بيجان، بيروح و زير دستگاههاي بيمارستان یافت. اين گريهها و ضجهها مدتها ادامه يافت. پزشک اورژانس پدرم را کنار کشيد و ماجراي تصادف و خونريزي مغزم را به پدرم گفت.پدرم پرسيد: چه کار ميتونيم بکنيم؟ دکتر با تاسف سري تکان داد و گفت: ديگه هيچ کاري نميشه کرد.
پدر و مادرم را که کمي آرام شده بودند 10 شب داخل اتاق پزشک صدا کردند پزشک اورژانس و پزشک پيوند نشسته بودند.وقتي پزشک پيوند ميخواست صحبت کند موهاي تنم داشت سيخ ميشد.گفت: ببين پدر جان؛ پسر شما با توجه به اين خونريزي وسيع از نظر ما و هر پزشک ديگهاي فوت شده به حساب ميآد ولي اگه دوست داشته باشيد ميتونيد با تصميم خودتون پيشامدهاي آينده رو تغيير بدين... با شنيدن صداي تصميم مخم توقف کرد؛ اولين حرف او تصميم بود، يعني دلبخواهي!- و بعد تغيير دادن آينده. يعني ميشه دوباره به زندگي برگردم! ولي اون که گفت من فوتشده به حساب میآم!
از ادامهی صحبتهاي او فهميدم که اگر پدر و مادرم رضايت داشته باشند ميتوانند اهداي عضو کنند و اين شايد به تسکين دردشان کمکي بکند يا آيندهی زندگي چند انسان ديگر ممکن است تغيير کند. نميدانم چرا پس از شنيدن حرفهاي پزشک پيوند کمي در خودم تغيير احساس ميکردم. مثل لحظهی اول نسبت به پيوند و اهداي عضو بدبين نبودم، يه جورايي دوست داشتم اين کار بشه.
به هر حال سرتون رو درد نيارم، اون شب تا صبح برنامهها داشتيم. پدر پا ميشد، مادر غش ميکرد، مادر پا ميشد، پدر ميافتاد. بالاخره نظر مادرم به نظر همه چربيد و همه چيز تمام شد. با جديت تمام گفت: مگه از روي نعش من رد بشيد اعضاي بدن بچهام رو برداريد.
شب روز بعد براي من هم همه چيز تمام شد و قطعا من مردم و به خاک هم سپرده شدم. چند روز بعد در حالي که در منزلگاه ابدي پرسه ميزدم متوجه خاکسپاري پر التهابي شدم؛ نزديک رفتم براي او طلب مغفرت و بخشش کردم و فاتحه خواندم. بين حرفهاي حاضرين فهميدم جوان 22 سالهاي بوده، که از 3 سال پيش به علت نارسايي قلبش با زجر و مکافات زندگي کرده و قلبي براي پيوند او پيدا نشده و شب گذشته قلبش براي هميشه خاموش شده بود.
دلم گرفت. سخت در انديشه فرو رفتم و با خودم فکر کردم. با خودم گفتم: راستي اگه گروه خوني من به اون ميخورد، نميتونستم اين جوون رو از مرگ نجات بدم!؟
حالا 30 روز از مرگم گذشته و من از اين سوال هنوزم در عذابم.
--
آنچه خوانديد داستاني بود به قلم بازرس معاونت درمان دانشگاه جناب آقاي سجاد حميدي نيا