• تاریخ انتشار : 1395/08/17 - 13:27
  • بازدید : 1382
  • تعداد بازدید : 100
  • زمان مطالعه : 16 دقیقه
در ضميمه "فرهنگ شهر" همشهري بخوانيد:

داستان يك فرشته

معتقدم هرانسانی از بدو ورودش به‌دنیا تا لحظه رفتتنش روایتگر یك داستان و قصه است. قصه‌ای كه روایتش بیان تفاوت‌های چگونه زیستن و چگونه رفتن است..

معتقدم هرانسانی از بدو ورودش به‌دنیا تا لحظه رفتتنش روایتگر یك داستان و قصه است. قصه‌ای كه روایتش بیان تفاوت‌های چگونه زیستن و چگونه رفتن است. اینها را گفتم تا روایت كنم داستان بزرگ‌مرد کوچکی كه خیلی زود به آرزوهای بزرگش رسید. جوانه زد، تکثیر شد و قهرمان زندگی خانواده‌اش شد. كوچك مردی كه نشان داد دیگرنباید تنها به‌دنبال قهرمان در تاریخ كهن‌مان بود، بلكه در كنار ما قهرمانانی هستند كه می‌توانند به ما بزرگ‌ترین درس‌ها را بیاموزند. كافیست خوب نگاه كنیم می‌بینیم قهرمان‌های زندگی همین دور و اطراف ما هستند. زیر همین آسمان و کنارما نفس می‌کشند، در همین شهر.... مثل رهام... مثل خانواده‌اش... مثل مادرش و این گزارش تقدیم به آن‌که بهشت برای زیر پایش کم است.....

  سکانس نخست: آغاز ماجرا
طبق معمول رهام را بیدار کردم. مثل همیشه که از خواب بیدار می‌شد کلی کش‌و‌قوس آمد. اما بیدار نشد. چند بار دیگه صدایش کردم. دیدم بیقرار است. گفت سرم خیلی درد می‌کند مامان. گفتم سردردت برای آلودگی هواست. شاید هم داری سرما هم می‌خوری، بلندشو صبحانه‌ات را بخور. ظهر برایت یک سوپ خوشمزه می‌پزم، بخوری زود زود خوب می‌شوی. صبحانه‌اش را كه خورد، همچنان از سر درد ناله می‌كرد. برایش لیمو‌ترش و عسل هم درست کردم. با خودم فکر کردم شاید تمارض می‌کند تا مدرسه نرود. نازش را کشیدم و گفتم بروی مدرسه یادت می‌رود و خوب می‌شود. رساندمش مدرسه. زمانی نگذشته بود که دیدم از مدرسه تماس گرفتند و گفتند رهام حالش مساعد نیست. رفتم مدرسه. دیدم از شدت سردرد گریه می‌کند. به خانه كه رسیدیم احساس کردم رهام گیج است و تعادل ندارد، اما چون استامینوفن خورده بود به‌نظرم طبیعی آمد. گفتم كمی بخواب و  استراحت کن بعد می‌رویم دکتر. همین‌طور که خوابیده بود، نگاهش می‌کردم. یك دفعه دیدم دستش به‌حالت تیک تکان می‌خورد. رهام هیچ‌وقت سابقه بیماری خاص و حتی تشنج نداشت. وقتی دیدم دستش خیلی تکان می‌خورد و حالت‌های تشنج را دارد، كمی ترسیدم. جابه‌جایش کردم و دستش را ماساژ دادم. دستش از تکان افتاد. بعد لبش شروع کرد به لرزش. دیگر مطمئن شدم موضوع حادی پیش آمده است. زنگ زدم آژانس و سعی کردم لباس‌هایش را تنش کنم اما رهام لحظه به لحظه بدنش وا می‌رفت و دیگر نمی‌توانست تعادلش را حفظ كند و روی پا بایستد. به درمانگاه که رساندمش گفتند تشنج کرده است. سرم وصل کردند شروع کردند به تزریق آمپول، اما در کمال ناباوری نمی‌توانستند وضعیت را کنترل کنند و برای همین به اورژانس منتقلش کردند. دست و پایش دچار تیک شده بود، اما با این حال هشیار بود. دکترها گفتند باید دائم صحبت کنم تا هشیاری‌اش از دست نرود. اسمش را می‌پرسیدم، درباره معلمش سوال کردم، همه را هم جواب می‌داد و با هر جوابی که می‌داد من نفس راحت می‌کشیدم.

سکانس دوم: بی‌قراری
به اورژانس منتقل شدیم. گفتند باید سی تی اسکن شود. در مغز رهام لخته خون کوچک دیده شد. دیگر قالب تهی کردم. یعنی امکان دارد تومور در مغزش باشد؟ هزار و یک فکر به‌مغزم خطور می‌کرد و دنیا انگار دورسرم می‌چرخید. به هرجا و هرکس که می‌شد زنگ زدم. می‌خواستم بهترین دکترهای مغزواعصاب بالای سر پسرم بیایند. دردهای شدیدی به‌سراغ رهام آمده بود. شب خیلی بدی را گذراندم. رهام درد می‌کشید و من کاری نمی‌توانستم انجام دهم. دیازپام و مسکن‌هایی که تزریق می‌شد، هم تاثیری نداشت و رهام مظلومانه و معصومانه درد می‌کشید. فردای آن روز نظر دکترها این بود که شاید اصلا نیاز به جراحی نباشد و سکته رخ داده باشد. اما من بی‌قرار و ناآرام به‌دنبال این بودم که در بیمارستانی خصوصی وقت بگیرم و رهام را آنجا بستری كنم. عصرشده بود که همسرم تماس گرفت وخواست به بیمارستان برگردم. قبول نکردم و گفتم باید بیمارستان خصوصی پیدا کنم و وقت بگیرم و انتقالش دهم. اصرار کرد که بچه حالش خوب نیست برگرد، اما من می‌گفتم؛ عقلم می‌گوید باید ببرمش بیمارستان خصوصی. قطع کردم. بعد از مدتی دوباره پدرش تماس گرفت و اصرار کرد که برگردم و زمانی‌که اصرار من را دید. گفت برای چه پافشاری می‌کنی و دست و پا می‌زنی .می‌گویم که رهام حالش خوب نیست برگرد. حس بدی بود. برگشتم.

سکانس سوم: امید به‌زندگی
دوباره رهام را برده بودند اتاق عمل. آنچه که می‌دیدم باورم نمی شد. رهام هیچ مشکلی نداشت. به‌زور سرم سرپا نگهم داشتند. بعد از یک ساعت گفتند هرکاری که می‌توانستیم انجام دادیم. وقتی رهام را با سر باندپیچی شده روی تخت دیدم، از هوش رفتم. .دیگر اجازه ندادند در بیمارستان بمانم. فردا صبح که آمدم گفتند که لخته‌گذاری متوقف نمی‌شود. آن لخته بسیار کوچک همین‌طور بزرگ شده بود و نه تنها نیمکره راست مغز، بلکه داشت نیمکره سمت چپ را هم درگیر می‌کرد. پزشکان نمی‌توانستند لخته را کنترل کنند و این هم برای ما و هم برای آنها خیلی عجیب بود. سطح هشیاری رهام به‌شدت پایین آمده بود و لخته بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. این درحالی بود که هیچ نوع سابقه بیماری، ضربه، آسیب و بیماری وجود نداشت. این موضوع بیشتر تعجب‌برانگیز بود. هر سوال پزشکان فقط یک جواب داشت و آن اینکه رهام هیچ سابقه از بیماری و تشنج نداشت و سالم بود. اما چه اتفاقی سبب این موضوع شده بود؛ سوالی بی‌پاسخ بود. تصمیم بر این گرفته شد که به آی‌سی‌یو منتقلش کنند. لحظات و روزهای سختی بود. رهام صحیح و سالم ما، حالا گوشه‌ای روی تخت بیمارستان افتاده بود و من کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. بی‌تابی‌ام از حد گذشته بود، اما اجازه می‌دادند هر روز چندساعت کنارش بروم، در گوشش حرف بزنم. با فرزندم معاشقه کنم، نوازشش کنم برایش حرف‌های خوب بزنم از آینده از کارهایش و از امید به‌زندگی دوباره برایش بگویم. دکترها می‌گفتند شنوایی آخرین بخش بدن است که از کار می‌افتد و می‌خواستند درباره موضوعات خوشحال‌کننده برایش حرف بزنم. دو، سه روزه اول چه برمن گذشت فقط یک مادر می‌داند. هرروز سراغ دکترش می‌رفتم و می‌گفتم خانم دکتر چه خبر؟ او هم با ناراحتی می‌گفت: دخترم خبر خوب نیست. لخته درحال پیشروی است و این موضع ما را هم دچار بهت کرده است.
از یک طرف رهام مرا ازپا انداخته بود و از طرف دیگر پسر بزرگم که برای کنکور درس می‌خواند و همسرم که رابطه‌ای عجیب با رهام داشت. نمی‌دانستم چطور آنها را آرام کنم. کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. غم‌وغصه از درودیوار و همه‌جا می‌بارید. یاس و ناامیدی بیشتر ازهمه چیز اذیتم می‌کرد. احساس کردم باید خودم را جمع‌و‌جور کنم، چون این انرژی‌های منفی داشت همه را از پای در‌می‌آورد.

سکانس چهارم: مصلحتی که بود
باید برای پسر بزرگم که در آستانه امتحان کنکور بود، کاری می‌کردم. به‌سراغ دکتر رهام رفتم و از او خواستم درباره وضعیت رهام دیگر با کسی حرفی نزند. گفتم به خانواده به‌خصوص همسر و فرزندم درباره اوضاع رهام دیگر حرفی نزنند. واقعیت را هرچه هست به خودم بگویند تا آنها بیش از این دچار بحران نشوند. سخت بود اما قبول کردند. باخودم کلنجار رفتم. اما به این نتیجه رسیدم که مصلحت خداوند بر این شده که برای خانواده من چنین مشکلی به‌وجود آید. به‌خدایی‌خدا و قادر بودنش فکر کردم به اینکه اگر مصلحتش باشد، می‌تواند این قصه را برگرداند و اوضاع درست شود و بهبودی رهام حاصل شود. در ناامیدترین لحظات زندگی هرکس از اعضای خانواده و دوستان تماس می‌گرفت، می‌گفتم اوضاع بهتر شده است. وضعیت فعلا آرام است.

سکانس پنجم:  پابوس امام‌رضا(ع)
کار من هر روز این بود که به بیمارستان امام‌حسین‌(ع) بروم و نجواهای عاشقانه در گوش پسرکم زمزمه کنم. روز پنجم بود که برادرم زنگ زد گفت بیا برویم پابوس امام‌رضا(ع). گفتم نمی‌توانم دوری رهام را تاب بیارم. هرجا باشم، خدا صدای من را می‌شنود. اصرار کرد گفت 12 ساعته برمی‌گردیم. راضی شدم. در راه با خودم گفتم خدایا می‌دانم که نیازی نیست این همه را بیایم تا تو صدای من را بشنوی. من وجود تو را حس می‌کنم، اما می‌خواهم ندای عقلم را هم گوش کنم. به هر زیارتگاهی که می‌رفتم، کلی نذر و نیاز می‌کردم. ناآرامی همه وجودم را دربرگرفته بود. یادم می‌آید یک روز خیلی بی‌تاب بودم به حرم حضرت شاه عبدالعظیم(ع) رفته بودم، فرصت برایم مغتنم بود. همسرم به قسمت مردانه رفته بود، می‌خواستم سیر گریه کنم و آنچه که مدت‌ها در دلم بود را بیرون بریزم که یکی از اقوام را دیدم که دو جوانش را از دست داده بود. از خودم و خدای خودم خجالت کشیدم. انگار بدنم جانی دوباره گرفت. سجاد‌ه‌ام را پهن کردم و گفتم خدایا مگر من از چه کسی طلب دارم؟ گفتم خدایا من را در حد ظرفیتم امتحان کنم.

سکانس ششم:مهر مادری، مهربانی خدا
روز خاصی بود خسته نبودم از آن همه راز و نیازو نذر و نیاز اما از مشهد که برگشتم انگارکسی در وجود من نهیب می‌زد که این همه بدو بدو می‌کنی برای چه ؟ قرار است چه کنی؟ مگر هشت سال پیش که رهام را از خدا گرفتی، آن حس خوب دوباره مادر شدن را تجربه کردی، آن بارداری شیرین را چشیدی خدا قول داد تا 100 سال فرزندت را در کنارت بگذارد. مگر رهام هدیه خدا نیست؟ مگر تو از خدا مهربان‌تری؟ که این‌طور بی‌تابانه او را از خدا طلب می‌کنی. تو مادری قبول، اما مقابل مهربانی خدا تو چه حرفی داری که بزنی؟ اصلا مهر تو درمقابل مهرومحبت خدا چه ارزشی دارد؟ انگارتغییر کردم. گفتم خدایا تو عاشقانه‌تری، توخدایی، تو مهربان‌ترینی. پس بچه‌ام را جگر گوشه و پاره تنم را به‌تو می‌سپارم. به‌تو که می‌دانم بهترین تقدیر‌ها را برایش رقم می‌زنی. آن روز آرامشی به من اعطا شد که هنوز نمی‌توانم توصیفش کنم و در عمر 37 ساله‌ام مثال آن روز در زندگی من تکرار نشد.

سكانس هفتم: وداع آخر، روز تصمیم بزرگ
از من خواستند به پدرش خبر دهم خودش را به بیمارستان برساند. ساعت 16عصر بود. دلم هیاهو داشت. می‌دانستم خبرهایی در راه است که خوشایند نیست‌. می‌دانستم این آرامشی که از روز قبل در وجودم رخنه کرده، بی‌دلیل نیست. لخته به‌حدی بزرگ شده بود که هرآن امکان داشت مغز را متلاشی کند. دکترها متعجب بود و می‌گفتند چنین چیزی یک در میلیون رخ می‌دهد و همچنان به‌دنبال چرایی این ماجرا بودند و حرف ما این بود که همه چیز آنی بوده است و رهام نه زمین خورده است‌، نه سرش ضربه دیده است و نه بیماری و مشکل قبلی داشته است. اعلام کردند که اعضای خانواده و هرکس که از نزدیکان است بیاید و رهام را ببیند. همه آمدند و وداع آخر را با رهام انجام دادند. لحظات سختی بود .12اسفند 1394روزهایی تلخ که هنوز در عجبم چگونه آن روزها را تاب آوردم. روز آخر را یادم نمی‌رود‌. در محوطه بیمارستان راه می‌رفتم و می‌گفتم ایمان دارم که تقدیری زیبا برای رهام اتفاق خواهد افتاد، چون به بزرگی و مصلحت خدا اعتقاد دارم. هرکسی ناآرامی می‌کرد، آرامش می‌کردم. هنوز کسی درباره اهدای عضو با ما حرف نزده بود، اما من باور و یقین داشتم رهام مانند نامش که پرنده آزاد بود، دارای تقدیری زیبا خواهد بود. با خدا عهد بسته بودم و همین‌ها بود که من را از آن روز تا امروز سرپا نگه داشته است.
دکترها تلاش می‌کردند که قانع‌مان کنند که همه تلاش خود را برای رهام کرده‌اند و من با تمام وجود درک می‌کردم اگر یک اتفاق آنی سبب این شده که امروز رهام بر‌تخت بیمارستان بخوابد، پس یک تقدیر آنی می‌تواند زیبایی بی‌حد وحصر را برایش رقم بزند. روز بدی بود قسمتی از مغز رهام از سر بیرون زده بود. برایمان جلسه گذاشتند و درباره اهدای عضو صحبت کردند.
احساس کردم آن تقدیر زیبا که منتظرش بودم درحال رقم خوردن است.رهام پرنده زیبای من به آزادی رسید. رهام دیگر نمی‌مرد بلکه به‌ همسن‌و سال‌های خود زندگی دوباره می‌بخشید. پزشکان بیمارستان امام‌حسین(ع) که زحمات بسیاری را هم متقبل شدند، مرگ قطعی را منوط کردند به امضای پنج پزشک متخصص در بیمارستان مسیح دانشوری.

سکانس هشتم: زندگی ابدی
13اسفند. روزی بود که آن تقدیرزیبا رقم خورد. قلب، کلیه‌ها، کبد و بخش‌های دیگر را پیوند زدند‌.در لحظه خاکسپاری آرامش عجیبی داشتم. باوركردنی نبود. حتی برای خودم. چشمم جور دیگری به مرگ نگاه می‌کردم. چرا که مرگ را نیستی ندیدم، بلکه پایان نیازمندی‌ها و آغاز بی‌نیازی‌ها دیدم. رهام در آن روز لباس نیاز را که همان جسمش بود از تن بدر کرد و چنان سبکبال پرواز کرد که به ما رسم عاشقی آموخت. به‌قول همسرم رهام کوچک می‌خواست با سکوتش فریاد بزند و بگویید: «پرواز را به‌خاطر بسپار، پرنده مردنی است». رهام به ما آن‌چنان زیبا و دلنشین درس داد که هرروز با هر طلوع آن را برخود نهیب می‌زنم که زندگی تقدس لحظه‌هاست و با هر طلوع هدیه‌ای نو بر ما عطاگشته، پس قدرش و قدر داشته‌هایمان را بدانیم و برای نداشته‌هایمان تلاش کنیم و بی‌منت و خارج از جنسیت و نژاد، خوبی کنیم و دوست بداریم که فردا ودیعه‌ای است که معلوم نیست دوباره ارزانی شود.

بچه‌های شما نمی‌میرند
خدا قدرت داد تا بمانم و بتوانم برای رهام تصمیم درست بگیرم. امروز می‌دانم که رهام زنده است. وقتی با مادرهایی مانند خودم روبه‌رو می‌شوم، می‌گویم نترسید. باور داشته باشید که بچه‌های شما نمی‌میرند آنها جوانه می‌زنند‌، تکثیر می‌شوند بچه‌های شما قهرمان زندگی شما می‌شوند‌. خیلی سخت است هشت سال تمام، بودن فرزندت را نفس بکشی، حس کنی، عاشقانه دوستش بداری. ساعت‌ها و لحظه به لحظه‌ای را بگذرانی که دیگر نمی‌آید و بعد در یک آن، همه را از دست بدهی. غم این فراق خیلی بزرگ است و جان‌کاه، اما چه‌تقدیری از این شیرین‌تر و خدا را شکر می‌کنم که برای فرزندم چنین تقدیری را رقم زد. برای رهام سوم و هفتم و حتی چهلم نگرفتم. آن روزهایی که رهام در بستر بیماری بود خانواده‌هایی را می دیدم که برای هزینه سرسام‌آور درمان فرزندانشان چه می‌کشیدند. در بخش سرطانی‌ها؛ خانواده‌هایی بودند که دغدغه‌های مالی بسیار داشتند هزینه‌ها را برای آنها درنظر گرفتیم و از طریق بیمارستان محک اقدام کردیم. بازهم با کمک رهام توانستم برای چند کار خیر دیگر قدم برداریم. این تقدیر زیبا نیست؟

می‌خواست داروساز شود
با همه اینها من یک مادرم. از دانشگاه رفتن تا دامادی‌اش را در ذهنم ساخته و پرداخته بودم. فکر هرچیز را می‌کردم جز مرگش را. همیشه نگران بودم مانند خیلی از مادرها که مبادا بمیرم قبل از اینکه رهام از آب‌و‌گل در بیاید، به مرگ خودم فکر کرده بودم، اما برای رهام چه آرزوها که نداشتم، چه تصمیم‌های بزرگ که نگرفته بودم. رهام دانش‌آموز خیلی خوبی بود. همیشه دوست داشت داروساز شود نمک و فلفل‌ها را با هم قاطی می‌کرد و می‌گفت؛ مامان دوست دارم داروساز شوم و جان مردم را نجات دهم، اما از یک‌طرف هم می‌ترسم که دارویی بسازم که خوب نباشد و مردم را نتوانم خوب کنم و بمیرند. می‌گفتند نه درسش را که بخوانی دیگر نگران نمی‌شوی و یاد می‌گیری داروی خوب برای مردم درست کنی. به‌هر‌حال روز دانش‌آموز و شروع سال تحصیلی جدید تداعی روزهای پراز خاطره و سختی است. رهام کلاس دوم را نیمه‌تمام گذاشت‌. خاطراتش عجیب دل را می‌آزارد، اما احساس می‌کنم او مانند پرنده‌ای بود که دیگر شوق ماندن و زیستن در این دنیا نداشت. سخت است دیدن جای خالی‌اش روی نیمکت مدرسه، اما اینکه جانی بخشید به چندین انسان و همنوع و همسن‌و‌سال‌های خودش، تسکینی است برای این روزها. ما حتی اسباب‌بازی‌ها و لوازم رهام را به بچه‌هایی اهدا کردیم که نیازمند بودند و خوب که فکر می‌کنم ذره ذره رهام سبب خیر بود که نه‌تنها جاری شد در کالبدها بلکه دست خیری شد برای ما که بادرد نیازمندان آشنا شویم و قدم در راه خدمت به این افراد برداریم.

پیشنهاد
اگر با خواندن این گزارش به این فكر افتادید كه با دیگر اهداكنندگان همراه شوید باید سه كار انجام دهید.
1-ثبت نام در سایت اهدا 2-گرفتن پرینت كارت در سایت 3-در صورت تمایل مراجعه به بانك و دریافت پیوند كارت ملی شما با مراجعه به سایت اهدا  (ehda.ir) در قسمت ثبت نام پس از تکمیل فرم، کارت موقت برای شما صادر می‌شود، صدور این کارت به منزله قطعی شدن ثبت نام شما است. در صورت تمایل برای دریافت پیوند کارت، با دردست داشتن پرینت یا تصویری از کارت موقت و کارت ملی و شناسنامه به شعب منتخب بانک ملی که در سایت اهدا ذکر شده، مراجعه کرده و پیوند کارت بانک ملی رو دریافت می‌کنید. کارت‌های جدید در قالب عابر بانک ملی با عنوان پیوند کارت از شعب منتخب بانک ملی موجود در سایت اهدا (ehda.ir) صادر می‌شود.

 مزیت این کارت‌ها:
1.به‌عنوان عابر‌بانک قابل استفاده است.
2.برخی از دوستان مایل به‌داشتن کارت فیزیکی اهدا هستند که در این طرح، این مورد نیز درنظر گرفته شده است، عابر بانک‌ها باعنوان پیوند کارت صادر می‌شوند.
3.به‌نحوی با استفاده از این کارت باعث گسترش فرهنگ اهدای عضو، اهدای زندگی خواهید بود (حامی اهدای عضو). برای مثال با استفاده از این کارت در مراکز خرید و یا.....احتمال ایجاد سوال در مورد پیوند کارت ( به‌دلیل شکل متفاوت) می‌شود که با توضیحات شما در این مورد فرهنگ اهدا در سراسر کشور نهادینه خواهد شد.
 دریافت كارت هیچ‌گونه هزینه‌ای ندارد. تنها از كسانی كه تمایل به‌دریافت پیوند كارت بانک ملی دارند، مبلغ 2500 تومان (مانند دیگر كارت‌های بانكی) جهت صدور كارت از طرف بانك دریافت می‌شود.

 

ضميمه فرهنگ شهر همشهري

  • گروه خبری : خبر جدید
  • کد خبر : 38542
کلید واژه

نظرات

0 تعداد نظرات

نظر

×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب