• تاریخ انتشار : 1404/07/08 - 12:51
  • بازدید : 57
  • تعداد بازدید : 42
  • زمان مطالعه : کمتر از یک دقیقه

سفری از آتش تا بهشت

همه جا سیاه بود. دود چشم‌هایم را می‌سوزاند و هیولای داغ آتش از اتاق بغلی غرش می‌کرد. صدای فریاد مادرم را از دور می‌شنیدم، اما من در اتاقم گیر افتاده بودم. ترسیده بودم. آنقدر که فکر می‌کردم تنها راه فرارم، پنجره طبقه دهم است. فقط می‌خواستم آن هیولای داغ تمام شود.

درست همان لحظه‌ای که پاهایم می‌لرزید و می‌خواستم بپرم، یک غول مهربان از دل دود و تاریکی بیرون آمد. لباسش عجیب بود و صورتش پشت یک ماسک پنهان شده بود، اما چشم‌هایش آرام بود. فریاد نمی‌زد، فقط به سمتم آمد. بدون هیچ حرفی، کاری کرد که هرگز فراموش نمی‌کنم. او ماسک اکسیژن خودش را برداشت و روی صورت من گذاشت.

اولین نفسی که کشیدم، طعم زندگی می‌داد. طعم هوای خنک و تمیز. در آن جهنم آتش، او داشت هوای خودش را، نفس‌های خودش را، به من می‌بخشید. مرا بغل کرد و به یکی از همکارانش سپرد و فقط گفت: «مراقبش باش.» این آخر…

  • گروه خبری : خبر جدید
  • کد خبر : 161291
کلید واژه

نظرات

0 تعداد نظرات

نظر

×

اطلاعات "Enter"فشار دادن

تنظیمات قالب