شیما هنرور
«بابا آمد»
آن روز بابا آمده بود اما آغوشش را برای هشت بچه ای که...
«بابا آمد»
هر روز عصر وقتی که عقربهی کوچک روی عدد ۵ و عقربه بزرگتر روی عدد ۳ قرار میگرفت، میفهمیدم که ساعت پنج و ربع است. به سمت در حیاط میدویدم تا زمانی که خواست دسته کلیدهایش را در بیاورد در را باز کنم.
صدای پاهایش را میشناختم بعد از پیاده شدن از اتوبوس، باید ۴ و نیم قدم راه میرفت تا به در حیاط برسد.
آن روز با صدای اتوبوس، دویدم و به سمت در رفتم؛ اما بابا نیامد. حتی روزهای بعد هم نیامد.
سالها گذشت و نیامد و من فهمیدم آن روز بابا آمده بود اما آغوشش را برای هشت بچه ای که پشت درب اتاق عمل منتظر دیدن مادر و پدرشان، گامهای دکترها و پرستارها را میشمرد، گشود.