ناشناس
اصفهان
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض گلوم رو گرفته بود ... گلاب و گل بود که روی سنگ ریخته میشد ..
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض گلوم رو گرفته بود ... گلاب و گل بود که روی سنگ ریخته میشد ... با گریه به گیله مرد گفتم : آخه چرا گیله مرد ؟ این انصافه ؟ ... اینهمه دعا کردیم از کما بیاد بیرون ! اینهمه نذر کردیم و قران خوندیم از پیش ما نره ؟ پس چرا خدا به حرف ما گوش نداد ؟ چشمانش رو با دستش پاک کرد و گفت : چون خدا به حرف و دعای اون بیشتر گوش کرد ، اونی که حرفش پیش خدا از حرف ما بیشتر خریدار داشت. مطمئنم که خودش نخواست برگرده و بین ما و خدا ، خدا رو انتخاب کرد و این زیباترین انصاف خداونده در مورد کسی که با رفتنش چند بیمار نیازمند به اهدای عضو رو به زندگی برگردونده ... 14 دي ماه 94