داستان ارسالی
بسم الله الرحمن الرحیم اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَک
دراز کشیده بود و نگاهش به پنکه سقفی کهنه ای بود که به آهستگی می چرخید از درد دیگر توانی برایش نمانده بود...
ظهر بود
دراز کشیده بود و نگاهش به پنکه سقفی کهنه ای بود که به آهستگی می چرخید
از درد دیگر توانی برایش نمانده بود
از درون درد می کشید ولی خم به ابرو نمی آورد
کلیه هایش امانش را بریده بودند
گاهی پیش خداوند گله می کرد که خدایا چرا من؟؟
بعد خود جواب خود را می داد که...اِنَّ مَعَ اَلعُسرِ یُسرا
ناگهان صدای در آمد مادرش را در چارچوب در دید در حالی که برگه ای در دست داشت و صورتش غرق در اشک بود...
فردای آن روز در راهروی اتاق عمل برای پیوند بود در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَک
وَ وَضَعنا......