دلنوشتهایی برای دخترم هما
هما جان، مامان دلم برای لحظه لحظه ۲۱ سال و ۷ ماه و ۵ روزی که مهمون خونمون بودی، بوت کردم، بغلت کردم و حظ کردم و لذتت رو بردم ...
هما جان، مامان دلم برای لحظه لحظه ۲۱ سال و ۷ ماه و ۵ روزی که مهمون خونمون بودی، بوت کردم، بغلت کردم و حظ کردم و لذتت رو بردم شاکر خدا هستم.
دختر کوچولوم همیشه میگفتم خواهر و برادرت برن تو همدم تنهاییم و عصای پیریم هستی ولی اونا رفتند و الان که تنهام تو نیستی.
تو همیشه میگفتی من پیش شما میمونم و ازدواج نمیکنم مامان جون خیلی تنهام و بدقولی کردی و تنهام گذاشتی اینقدر دلم برای شوخیهات، بوی تنت، مامان گفتنهات و لوس بازیهات تنگ شده که حد نداره.
همیشه بند عینکم خراب بود تو باهاش بازی میکردی، بازوهام کبود بود و تو شوخی میکردی و…
تاساعتها دلم میخواد ازت بگم و اشک بریزم همونقدر که در نبودنت بهت افتخار میکنم که جان انسانهای زیادی رو نجات دادی در بودنت هم به کارات و اعمالت
به بنری که تو دبیرستان برای شاگرد ممتاز منطقه شدنت با معدل ۱۹/۷۵ به غرور خاصی که بین دخترا شاخص بودی…
تو همیشه برام افتخار بودی
چهارمین سالگرد زندگی بخشیدنت مبارکمون باشه مامان