زینب فلاح
پسرم...
نوزده سال شاهد لحظهلحظهی قد کشیدنت بودم...
نوزده سال شاهد لحظهلحظهی قد کشیدنت بودم، یکتنه جنگیدم تا اینچنین رشید شدی...
نوزده بهار از زندگیام را برای زندگیات فدا کردم تا عصای دست ناتوانم شوی...
اما آن روز که فلک داغ تو را بر سرم آوار کرد، دانستم که رسالتم در برابر تو که هدیهی خدا بودی چیز دیگری است...
بخشیدم اعضای وجودت را تا به رسم قرآن، حیاتبخش همهی مردم باشم...