داستان ارسالی
نفس در هوای او
این وقت از سال هوای زیرزمین کمی سرد است، خب خانه قدیمی است و زیرزمین هم کمی نمناک...
این وقت از سال هوای زیرزمین کمی سرد است، خب خانه قدیمی است و زیرزمین هم کمی نمناک، آقا کریم هر کاری میکند معصومه خانم راضی به عوض کردن خانه نمیشود؛ میگوید پسرم اینجاست، محمدم دلتنگ خانه میشود و هر بار که بحث به اینجا میکشد کریم ساکت میشود و معصومه سریع به زیرزمین پناه میبرد، جایی لبریز از خاطرات محمد. با وسواس خاصی دوچرخه قدیمی محمد را دستمال میکشد و نمیگذارد ذرهای خاک بر آن بنشیند.
همینطور که دوچرخه را تمیز میکرد به سالهای دور رفت، به 5-6 سالگی محمد. ظهر تابستان است و کریم با یک دوچرخه سبز رنگ وارد حیاط میشود، محمد از خوشحالی چند بار دور حوض میدود و بعد میپرد بغل بابا کریمش، "بابا خیلی خوبی!" این را میگوید و کریم شروع میکند به بوسیدن صورت پر از شادی محمد. کت در نیاورده شروع میکند به یاد دادن دوچرخهسواری به محمد و معصومه با لذت تمام از پنجره آن دو را تماشا میکند. وای که چقدر زیباست دیدن شادی چهره کریم و شوق وصف ناشدنی محمد.
معصومه در همین فکرها بود که کریم دست بر شانهاش گذاشت و گفت: یادش بخیر، تمام آن تابستان را مجبور شدم تا از کارگاه بیایم با محمد بازی کنم تا بتواند دوچرخهسوار ماهری شود. آخ کاش که یادش نمیدادم، کاش اصلا دوچرخهای در دنیا نبود.
معصومه اشکهایش را با گوشه دستمال پاک کرد و با بغض گفت: نه کریم، پسرم آرزو داشت دوچرخهسوار شود، باید برایش میخریدیم ولی کاشکی...
بغض امانش نداد و با صدای بلند گریه کرد و گفت: کریم، نبودش جانم را به لبم رسانده، چرا خدا تک گل زندگیمان را گرفت؟ مگر چه داشتیم از دنیا؟ مگر چه خواستیم جز دیدن خوشبختیاش؟ دلم ضعف میرود برای شنیدن دوباره صدای خندهاش، آب خوردنهای از لب شیر حوض و پابرهنه دویدنهایش در حیاط... کریم قول بده تا من زندهام خانه را نفروشی. من روزی این خانه و این حیاط را نبینم میمیرم. کریم من بدون محمدم میمیرم.
معصومه جان دکتر گفت تغییر محیط برایت خوب است، بخدا اینطوری بدتر است. خدایا چه کنم؟ خانه را بفروشم تو میگویی میمیری... خانه را نفروشم ذره ذره جلوی چشمانم آب میشوی... معصومه من بدون تو نیستم، نمیتوانم. بخاطر من رضایت بده از این خانه و محله برویم. معصومه گوشه چشمی نازک کرد و گفت بفروش، بفروش تا از دست من هم راحت شوی. پسرت را که تقسیم کردی بین مردم؛ من را هم بکش. یکبار به حرفت گوش دادم و رضا دادم به تکه تکه کردن پسرم بس است...
معصومه با بغض و حرفهای زیر لب، زیرزمین را ترک کرد و کریم ماند و بار سنگین آن رضایت.
خوب یادش بود، یک سال و 4ماه و3 روز پیش... جمعه بود، مسابقه دوچرخهسواری انتخابی تیم ملی بود؛ کریم و معصومه دل توی دلشان نبود، انگار آنها قرار بود جای محمد مسابقه دهند. معصومه تمام شب قبل را نخوابیده بود، آخر محمد خیلی به قبولی در این مسابقه دل بسته بود، آرزویش بود که در تیم ملی پذیرفته شود و خب مگر معصومه و کریم جز آرزوی تک فرزندشان آرزوی دیگری داشتند؟ از سر شب معصومه بارها و بارها لحظه خواندن اسم محمد را تصور کرده بود و هر بار ته دلش غنج میرفت، همه چیز خوب بود اما نمیدانست چرا دلش آرام ندارد... اصلا نمیخواست صبح شود، دوست داشت فقط با خیال پذیرفته شدن محمد خوش باشد و شب صبح نشود؛ اما صبح شد و معصومه درحالیکه مژه بر هم نزده بود با رویی گشاده و دلی آشوب، صبحانه را آماده کرد و سهتایی، روزی سرنوشتساز را آغاز کردند. هرچه به زمان مسابقه نزدیکتر میشد دل معصومه بیشتر آشوب میشد. دور آخر بود که تقریبا به برد محمد مطمئن شده بودند و معصومه در ذهنش یک جشن مفصل برای پذیرفته شدن محمد تدارک میدید که ناگهان با صدای گزارشگر به خود آمد. به خود که نه از خود بیخود شد. محمد در دور آخر و در آستانه برنده شدن دچار حادثه شد. وای انگار تمام دنیا ایستاده بود، پاهای معصومه رمقی برای ایستادن نداشتند، حتی زمان هم یخ زده بود. تنها توانست با صدایی که به سختی از حنجرهاش بیرون میآمد بگوید کریم بچهام و دیگر چیزی نفهمید.
در بیمارستان به هوش آمد و اولین چیزی که پرسید حال محمد بود، کریم با چشمانی قرمز و باد کرده گفت خوب است نگران نباش، اما مگر میشد؟ معصومه مادر بود و لبریز از حس مادرانه، میدانست که اتفاقی افتاده است. کریم هم میدانست که به معصومه نمیشود دروغ گفت، ناگزیر حقیقت را گفت. معصومه با قدمهایی لرزان خود را به پشت شیشه اتاق محمد رساند. محمد آرام خوابیده بود، انگار خبر از دل آشوب مادر نداشت، انگار اشکهای پدر برایش مهم نبود. معصومه و کریم چند روزی را پشت شیشه اتاق محمد گذراندند تا آن روز کذایی آمد... پزشکان تشخیص مرگ مغزی دادند.
"مرگ؟ مگر میشود پسر من نفس میکشد! قلبش میتپد و در هر ضربان مرا صدا میکند! نه نه حتما همه اینها دروغ است، حتما خوابم و از استرس برنده شدن فردای محمد کابوس میبینم. پسر من زنده است، نمرده." معصومه این حرفها را در آغوش کریم میگفت و گریه میکرد.
معصومه جان آرام باش، بگذار ببینم دکتر چه میگوید. شده جان خودم را میدهم، نفسم را میدهم؛ اما نفس محمد را نمیگیرم، آرام باش دلیل زندگیام.
کریم با پزشکان صحبت کرد اما همه حرفشان یکی بود؛ محمد دچار مرگ مغزی شده بود. به ظاهر زنده بود اما حتی برای تنفس هم نیاز به دستگاه داشت. آنها به کریم گفته بودند مرگ مغزی تفاوتی با مرگی که میشناسید ندارد، فقط اینکه خدا به پسرتان فرصتی داده تا شاید بتواند به دیگران زندگی ببخشد.
"زندگی ببخشد؟ چطور؟" کریم متعجب از حرف پزشک بود. پزشک اضافه کرد: بله، پسرتان میتواند با اهدا اعضای بدنش به چند نفر دیگر زندگی ببخشد. این سعادت کمی نیست و شروع کرد به صحبت درباره روند کار و آگاه کردن کریم از این فرآیند.
معصومه جان پزشک میخواهد تورا ببیند، گفت سریعتر باید صحبت کنیم درخصوص... درخصوص تصمیم مهم... تصمیم اهدا اعضای محمد.
یعنی رضایت بدهم پسرم را تکه تکه کنند؟ هرگز!
معصومه جان تکه تکه چیست؟ به این فکر کن که پسرت میتواند به چند نفر دیگر جان تازه دهد... قبول کن محمد هرگز زنده نمیشود ولله که اگر ممکن بود جان خودم را میدادم تا دوباره چشمانش را ببینم اما نمیشود.
بعد از دو روز، با بغض معصومه راضی به اهدای عضو شد. چه ساعت سختی بود و چه بار نگاه دردآلودی را از سوی معصومه تحمل کرد، آخر معصومه جانش بود اما الان او از دستش دلگیر بود و حتی بعد از گذشت یک سال و اندی، هنوز هم از کریم دلچرکین بود.
خدایا خداوندا چه کنم؟ میوه زندگیام را گرفتی، حکمتت را شکر؛ اما دیگر توان دیدن پر پر شدن زنم را ندارم، یا جانم را بگیر یا آتش وجودش را خاموش کن.
شب سختی بود، معصومه باز هم مثل خیلی از شبها، با بالشت خیس به خواب رفت و کریم همچون پرستاری بالای سرش نشسته بود تا موقع دیدن کابوس لحظه حادثه محمد، کنارش باشد و بتواند آرامش کند، اما کمکم کریم نیز خوابش برد.
فصل بهار بود، معصومه در حیاط مشغول آب دادن درختان پر شکوفه بود و بچههایش در کنار حوض سرگرم بازی. معصومه مست از خنده شیرین بچهها با لذت نگاهی به آنها انداخت و خدا را شکر کرد. همیشه دوست داشتند تعداد بچههایشان زیاد باشد، آقا کریم میگفت 4 تا پسر میخواهم و 3 تا دختر و معصومه با ناز همیشگیاش میگفت آنوقت میبینی تعدادشان از دستم میرود و گمشان میکنمها و دوتایی میخندیدند. در همین فکر بود که یکهو تعداد بچهها را شمرد و دید محمدش نیست، نگران شد آخر محمد دردانهاش بود، شیرینترین میوه دلش بود. صدای در خانه آمد و محمد با دوچرخهاش وارد حیاط شد.
آمدی عزیزدلم؟ کجا بودی دلم هزار راه رفت؟ دیر کردی
مامان بازهم نگران منی؟ تمرینم طول کشید، آخر ماه بعد اعزام مسابقات آسیایی است، باید حسابی آماده باشم تا بتوانم مدال طلایم را به گردن تو و بابا بیندازم.
میوه دلم تو هزار ساله هم شوی برای من همان محمد کوچکی، دردانهام، یکی یکدانهام بگذار قد و بلایت را ببینم. یکی یکدانه ام؟ پس باقی بچههایم در حیاط چه؟
ناگهان یادش افتاد جز محمد فرزندی ندارند، پس آنها در حیاط... نگاهش را به داخل حیاط انداخت، پسرکی با دوچرخه بازی میکرد که قبلش پر از شکوفه بود، دختری آنطرفتر پهلویش گلباران بود و پسر جوانی با هر نفس کشیدنش هوای خانه را عطرآگین میکرد. اینبار محمد را جور دیگری دید، جای جای بدنش سبز بود، انگار جای قلب در سینهاش بهار کاشته بودند. گویی تنش پر از طراوت و تازگی شده بود. با نگاهی پر از سوال به چشمان پر خواهش پسرش نگاه کرد.
مامان تو را بهخدا بس کن، ببین من زندهام. قلبم در سینهای دیگر میتپد و ریهام در وجودی دیگر همان هوایی را نفس میکشد که تو نفس میکشی! خدا علاوه بر من 6 بچه دیگر به تو داده است، مامان من هستم... در جای جای شهر زندگی میکنم، از کنارت رد میشوم و تو را با تمام وجود بو میکنم.
مامان کافیست اینبار که دلت برایم تنگ شد، به صدای قلب رهگذران گوش کنی و بدانی که من در همین حوالی به لطف رضایت تو زندهام.
کریم چندبار معصومه را که در خواب گریه میکرد، صدا زد تا بیدار شود. اشکهایش را از چهره پاک کرد و گفت: باز خواب دیدی؟ معصومه مات به کریم نگاه کرد و تازه فهمید تمام آنچه دید، خواب بود؛ اما دیگر کابوس نبود، بلکه رویای شیرین فرزندانش را دیده. لبخندزنان از کریم پرسید: فردا فرصت داری برویم چند بنگاهی دنبال خانه بگردیم؟ میخواهم در شهر بگردم و هوای پسرم را نفس بکشم. خدا را چه دیدی، شاید همسایه میزبان قلب پسرمان شدیم.